کد مطلب:225201 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:221

احتجاج مأمون با مخالفان در فضایل أمیرالمؤمنین و وسیله او به تقرب به حضرت رضا
در بحارالأنوار و عیون أخبار از تمیم قرشی از اسحاق بن حماد مروی است كه مأمون در مجالس نظر جلوس می كرد و مخالفین أهل بیت علیهم السلام را فراهم می ساخت و با ایشان در باب امامت أمیرالمؤمنین علی بن أبی طالب سلام الله تعالی علیه و تفضیل آن حضرت بر جمیع صحابه سخن می راند تا به این وسیله در حضرت أبی الحسن امام رضا علیه السلام تقرب جوید لكن امام رضا علیه السلام با أصحاب محترم خود كه به ایشان وثوق و اعتماد داشت می فرمود: «لا تغتروا بقوله فما والله لا یقتلنی غیره ولكنه لابد لی من الصبر حتی یبلغ الكتاب أجله» فریب سخن مأمون را مخورید سوگند با خدای جز او دیگری مرا نمی كشد لكن به ناچار باید صبوری كنم تا اجل محتوم در رسد.

یعنی اینكه می بینید من خود با او مماشاة و مسامحه می نمایم برای این است كه خدای را در این امر حكمتی است و باید تا زمانی كه زمانم به پایان رسد صبر نمایم



[ صفحه 29]



اسحاق بن حماد بن یزید می گوید: یحیی بن أكثم قاضی ما را فراهم ساخت و با ما گفت: مأمون به من امر كرده است كه جماعتی از أهل حدیث و گروهی از أهل كلام و نظر را جمع نمایم، من چهل تن مرد از هر دو صنف در خدمت یحیی حاضر ساختم و از آن پس ایشان را ببردم و فرمان دادم تا در منزل حاجب بباشند تا حاجب حضور ایشان را به عرض مأمون برساند و آن جماعت در آنجا جای كردند و در خدمت مأمون معروض داشتم مأمون فرمود به خدمت وی حاضر كنم.

پس آن چهل تن به حضور مأمون در آمدند و سلام بدادند، مأمون ساعتی با ایشان حدیث كرد و با ایشان مؤانست جست آنگاه گفت: «أرید أن أجعلكم بینی و بین الله تبارك و تعالی فی یوم هذا حجة فمن كان حاقنا أوله حاجة فلیقم الی قضاء حاجته و انبسطوا و سلوا اخفافكم و ضعوا أردیتكم.

همی خواهم شما را در میان خودم و خدای تبارك و تعالی در این روز حجتی قرار دهم، هر كسی را هر گونه حاجتی از گمیز راندن و جز آن است برای قضای حاجت خود بپا برخیزد و در این مجلس به طور راحت و انبساط بنشیند و موزه و جورب از پای بیرون كند و ردا از دوش فرو گذارد، یعنی چون این مجلس مطول و دامنه ی مناظرت و مكالمت وسعت پیدا می كند پاره آداب را رعایت نكنید و هر طور اسباب راحت است رفتار كنید و آنچه موجب زجرت و ملالت است متروك بدارید تا به آسایش تن و خیال به مناظره اشتغال جوئیم، حاضران امتثال فرمان نمودند.

«فقال: یا أیها القوم انما استحضرتكم لأحتج بكم عندالله عزوجل فاتقوا الله و انظروا لأنفسكم و امامكم و لا تمنعكم جلالتی و مكانی من قول الحق حیث كان و رد الباطل علی من أتی به و أشفقوا علی أنفسكم من النار و تقربوا الی الله تعالی برضوانه و ایثار طاعته، فما أحد تقرب الی مخلوق بمعصیة الخالق الا سلطه الله علیه فناظرونی به جمیع عقولكم».

مأمون گفت:ای قوم شما را بر آن فراهم فرمودم تا در پیشگاه آفریننده مهر و ماه با شما احتجاج نمایم یعنی تصدیق شما را حجت خود سازم و برهان بر حقیقت



[ صفحه 30]



مذهب و حقیت آئین نمایم، پس از خدای بپرهیزید و بر نفوس خود نگران باشید و امام خود را در خطر نیندازید، و جلالت مقام و مكان من نبایستی شما را از گفتن بحق و راستی در هر كجا و نسبت به هر كس كه باشد، و رد نمودن باطل را درباره هر كس كه باشد مانع شود.

یعنی بدون تقیه و ملاحظه یا اغراض شخصیه و امراض باطنیه در كشف حق و باطل دریغ نكنید، و جز خداوند را ننگرید و از آتش دوزخ بر خود بترسید و در تحصیل رضای حق و برگزیدن طاعت حق تعالی به حضرت یزدان تقرب حاصل كنید و به بهانه خوش آمد عمرو و زید حق را نپوشانید و باطل را معین نشوید، چه هیچكس نیست كه برای تقرب یافتن به مخلوقی مرتكب معصیت خالق شود جز آنكه خداوند آن مخلوق را بر وی مسلط می گرداند و از همان مخلوق آسیبهای بزرگ خواهد یافت و پشیمانیها حاصل خواهد نمود. پس آینه عقول خود را با صیقل صدق و تقوی پاك و زدوده كنید و با نهایت خردمندی با من به مناظره سخن سازید.

«انی رجل أزعم أن علیا علیه السلام خیر البشر بعد النبی صلی الله علیه و آله فان كنت مصیبا فصوبوا قولی و ان كنت مخطئا فردوا علی و هلموا فان شئتم سألتكم و ان شئتم سألتمونی».

من مردی هستم كه بر آن عقیدت هستم كه علی علیه السلام بعد از پیغمبر بهترین بشر است، اگر در این سخن كه می گویم به صواب رفته ام مرا تصویب نمائید، و اگر بخطا رفته ام سخن مرا رد كنید، هم اكنون آماده شوید، اگر می خواهید من از شما پرسش كنم و اگر می خواهید شما از من پرسش كنید، یعنی به اختیار شما واگذار می كنم.

این وقت آن كسان كه اهل حدیث بودند گفتند: ما سؤال می كنیم، مأمون گفت: آنچه دارید بیاورید لكن بایستی یك تن را از میان خود برگزینید تا سخن كند و اگر یكی از شما اضافه از آن را بداند بگوید، و اگر خللی و رخنه ی در كلام او دیدید خودتان آن رخنه را مسدود بسازید و بنیان سخن را استوار بگردانید.

در این وقت یكی از محدثین گفت: أما گمان ما چنان است كه بهترین



[ صفحه 31]



مردمان بعد از پیغمبر أبوبكر است، چه روایتی متفق علیها داریم كه رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «اقتدوا باللذین من بعدی أبی بكر و عمر» بعد از من بدو نفری كه هستند كه أبوبكر و عمر می باشند پیروی نمائید، و چون پیغمبر رحمت باقتداء به این دو تن امر فرمود ما می دانیم كه پیغمبر جز به نیكوترین مردمان امر نمی فرماید اقتداء نمایند.

مأمون در جواب گفت: روایات بسیار است و به ناچار یا تمام آنها حق است یا تمام آنها باطل است یا پاره حق است و پاره باطل است، اگر تمام روایات حق باشد تمام آنها باطل خواهد بود، چه پاره ناقض بعضی دیگر است، و اگر به جمله باطل است البته در بطلان جمیع اخبار بطلان دین و دروس شرع مبین حاصل می شود، و چون این دو وجه یعنی یكی اینكه به تمامت حق یا همه باطل باشد باطل است اضطرارا وجه سوم ثابت می شود كه پاره مقرون به حق و بعضی باطل باشد.

و چون امر به این مقام ختام جوید این وقت به ناچار بایستی دلیلی بر اثبات اخبار حقه صریحه اقامت نمود تا موجب انعقاد اعتقاد با آن و نفی خلاف آن گردد، و چون دلیل خبر فی نفسه حق و صحیح باشد البته اعتقاد و أخذ به آن خبر شایسته تر است. و این روایتی كه تو یاد كردی از آن أخبار است كه ادله آن بالاصاله باطل است و علت این بطلان این است كه رسول خداوند سبحان صلی الله علیه و آله احكم الحكماء و از تمامت آفریدگان به صدق و راستی سزاوارتر و از تمامت جهانیان از امر فرمودن به محال و حمل نمودن مردمان را بر تدین برخلاف حق دورتر است.

چه این دو مرد از دو حال بیرون نیستند: یا این است كه من حیث الجهات با هم اتفاق دارند یا به همه جهت با هم مختلف می باشند، پس اگر از همه جهت متفق بودند بایستی در عدد یكی باشند یعنی در اخلاق و اطوار و افعال چنان یكسان باشند كه هر دو یك تن شمرده شوند، چه در هر كاری با هم متفق و یكسان بوده اند و در صفت و صورت و جسم یكی باشند و این امر معدوم است كه دو نفر از هر جهت به معنی یكی باشند و اگر مختلف باشند چگونه اقتداء به این دو نفر مخالف همدیگر جایز تواند بود؟!



[ صفحه 32]



و این تكلیف مالا یطاق است، زیرا كه هر وقت به یكی از این دو نفر اقتدا نمودی با دیگری مخالفت كرده باشی.

و دلیل بر اختلاف أبی بكر و عمر این است كه أبوبكر اهل رده را اسیر كرد و عمر آنها را آزاد كرد و بجای خودشان بازگردانید، و نیز عمر با أبوبكر اشارت نمود كه خالد را عزل نماید و قتل او را برای مالك بن نویره خواستار شد و أبوبكر پذیرفتار نشد، و عمر متعه حج و متعه نساء را حرام ساخت و أبوبكر این كار را نكرد، و عمر دفتری برای ثبت اسامی لشكریان و عطایا و كسانی را كه عطیه می داند وضع نمود و أبوبكر این كار را نكرد، و أبوبكر كسی را برای خلیفتی معین كرد و عمر چنین نكرد و نظایر این امور و این اختلافات در میان أبوبكر و عمر بسیار است.

راقم حروف گوید: أصحاب رده دو صنف شدند: یك صنف از دین برگشتند و این صنف نیز بر دو گونه گردیدند: یك طایفه أصحاب مسیلمه كذاب شدند و طایفه دیگر مرتد شدند و از دین اسلام بازگشتند و به حالت و مذهب نخستین خود كه در زمان جاهلیت داشتند باز شدند و صحابه بر قتل و اسر ایشان یك سخن آمدند و صنف دیگر از دین بیرون نشدند لكن وجوب زكاة را منكر شدند و گمان كردند «خذ من أموالهم صدقة» خطابی مخصوص به زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله است.

ابن بابویه علیه الرضوان در عیون أخبار در ذیل این خبر می فرماید: در این مكالمات مأمون فصلی دیگر می باشد كه مأمون مذكور نداشته است و با خصم خود در میان نیاورده است و آن این است كه محدثین أهل سنت چنین روایت نكرده اند كه پیغمبر فرمود «اقتدوا باللذین من بعدی أبی بكر و عمر» بلكه «أبوبكر و عمر» و بعضی از ایشان «أبابكر و عمر» روایت كرده اند و كسی أبی بكر در حال جری روایت ننموده است.

و اگر این روایت را بالاصاله صحیح شماریم و به حالت نصبی بخوانیم آن وقت تعبیر آن این است كه «اقتدوا باللذین من بعدی كتاب الله و العترة یا أبابكر و عمر» و از روایت حرف نداء چنانكه مصطلح است حذف شده است مثل قول خدای



[ صفحه 33]



«یوسف أعرض عن هذا» یعنی یا یوسف، و اگر به رفع بخوانیم و أبوبكر در روایت باشد با واو در حالت رفعی تعبیر آن چنین است: «اقتدوا أیها الناس و أبوبكر و عمر بالذین من بعدی كتاب الله و العترة».

راقم حروف گوید: در صورت همان روایت نخست كه بجر أبی بكر باشد باید معلوم گردد مراد پیغمبر صلی الله علیه و آله در این مقام از معنی اقتداء در چه چیز است آیا اقتداء در امور دینیه و أحكام شرعیه و عمل كردن به كتاب الله است یا چیز دیگر است كه در آن زمان در نظر مخاطبین بوده است؟

اگر شق أول باشد كه نمی توان بر صحت آن تصدیق كرد، زیرا كه در حق علی علیه السلام و وصایت و ولایت و تمسك به او و خلافت آن حضرت و تمسك بحبل ولایت آن حضرت و كتاب خدای و عترت رسول خدا صلی الله علیه و آله كه آن هم بدلایل عدیده كه علمای أهل سنت و ابن أبی الحدید در شرح نهج البلاغة در معنی عترت و یدور الحق مع علی و أبوهما خیر منهما و نفی أبی بكر را از اینكه از عترت باشد یاد كرده اند چندان روایات و أخبار متفق علیها وارد است كه خلاف آنرا نافی است.

زیرا كه لسان مبارك پیغمبر بر اخبار مخالف با یكدیگر ناطق نمی شود و اگر بشود امر دین فاسد و مقام نبوت باطل می گردد، زیرا كه حق یكی است و كلمه حق به هر طور كه بیان گردد یكی است، و اختلاف برای آن می شود كه به اخبار و اقوال و اعمال همدیگر معتقد و مطمئن نیستند، و چون چنین باشد همه را از محل صحت خارج نتوان شمرد و معمول بها نگردانید و ادله ساطعه برای صحت و سلامت روایت بدست آورد.

و با این حال معلوم است چگونه مفاسد شدیده ظاهر می شود و پیغمبر خدا كه قول و فعلش سند امت است چگونه در ماده ی چنین عظیم كه بنای دین بر آن است سخنهای گوناگون و اوامر مخالفه بیان می فرماید و كار مكلفین را در حالت تحیر و بلاتكلیف می گرداند و چنین امتی را چگونه مكلف می توان گردانید چه تكلیف خود را نمی دانند تا مكلف شمرده شوند.



[ صفحه 34]



و در این وقت رسول خدا بایستی بر حقیقت امر آگاهی نداشته باشد تا بدون اختلاف و تردید فرمایشی نماید و موجب نظم در قواعد مشخصه معینه دینیه گردد و بعد از آن حضرت نیز همان تردیدات و اشكالات برای خلفای او پدیدار آید و به ناچار به سلیقه خودشان در كار دین تصرفات نمایند.

پس معلوم می شود كه رسول خدای صلی الله علیه و آله چنانكه می فرماید: «حلال محمد حلال الی یوم القیامة و حرامه حرام الی یوم القیامة» هرگز تغییری در اسلوب اصول مطالب و مسائل شرعیه نداده است، و از این است كه اوصیای آن حضرت و علی علیه السلام و سایر أئمه اطهار صلوات الله علیهم همیشه بر یك نهج و یك طریقه و یك عقیده بوده اند، و بكلمه طیبه و مصداق آیه شریفه «و لكم فی رسول الله اسوة حسنة» رفتار كرده اند چنانكه رسول خدای می فرماید: كتاب خدای و عترت من از هم جدائی ندارند تا قیامت و ادراك خدمت من در لب حوض كوثر.

یعنی عترت من بر طبق أحكام كتاب الله رفتار می نمایند و ذره انحراف نمی جویند و به شریعت و طریقت من رفتار می كنند تا گاهی كه با حالت اتفاق و عدم نفاق و موافقت با أحكام الهی و سنت رسالت پناهی مرا دریابند و أمانت مرا بدون نقص و نقض تسلیم نمایند، پس دراینصورت معلوم می شود بدعت در دین چه آسیبها و فسادها در كار دین می اندازد، زیرا كه دیگران نیز به آن اندیشه می روند و می خواهند از مبدع نخستین عقب نمانند، و مخالفین نیز اعتمادی به آن دین كه دست بازی دیگران باشد ندارند و عظمت و ابهت و اعتبار آن دین از میان می رود، و هلم جرا.

چون هر كسی سازی از نو طراز دهد و بمیل خود تغییر و تبدیلی نماید دین از میان می رود و جز علی و حوضش نمی ماند، فاعتبروا یا اولی الأبصار و تفكروا یا اولی الأفكار، بالجمله به حدیث مأمون باز شویم، از آن پس دیگری از أصحاب حدیث گفت: همانا پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: «لو كنت متخذا خلیلا لا اتخذت أبابكر خلیلا» اگر من دوست گیرنده بودم هر آینه أبوبكر را دوست می گرفتم.

مأمون گفت: این حدیث نیز از قبل روایات خود شما محال است، چه



[ صفحه 35]



شما روایت می كنید كه رسول خدای صلی الله علیه و آله در میان اصحاب خود عقد اخوت استوار و هر یكی را با دیگری برادر ساخت و برای علی علیه السلام كسی را برادر نگردانید و بتأخیر افكند، علی علیه السلام در این باب عرض نمود رسول خدای فرمود: «ما أخرتك الا لنفسی» اخوت ترا جز برای خودم بتأخیر نیفكندم، پس هر یكی از این دو روایت در معرض ثبوت آید دیگری در عرصه بطلان جای كند.

راقم حروف گوید: آیه شریفه «انما المؤمنون اخوة» بر صحت روایت مواخاة حكم و أمر می نماید، و كلمات رسول خدای در مواقع عدیده در حق علی علیه السلام «أخی و وزیری» و كلام أمیرالمؤمنین علیه السلام در مواقع كثیره نسبت به رسول خدای «قال أخی قال خلیلی» كه متون كتب را منور ساخته است بر مقام اخوت و خلت دلالت نماید.

پس اگر گوئیم حدیث «لو كنت متخذا خلیلا» بصحت مقرون است بایستی كلام رسول خدای را نسبت به علی علیه السلام با آن همه روایات و شهادت قرآن مبطل كلام سابق خودش بدانیم، و البته هیچ مسلمانی این نسبت را به آن كس كه «و ما ینطق عن الهوی» در شأن او وارد است روا نمی دارد بلكه كفر و زندقه می شمارد، پس ناچار باید حدیث سابق را صحیح و محكم ندانست و اگر مقرون به صحت نباشد برای صرفه حال أهل سنت بهتر است، زیرا كه عدم صحت بر مقامات جناب أبی بكر زیانی نمی رساند.

لكن صحت آن ضرر می رساند، چه باز می نماید كه رسول خدای جناب أبی بكر را خلیل و دوست جلیل خود قرار نداده است، و حال اینكه علی علیه السلام بلكه جمعی دیگر را به این مقام منسوب داشته است، چنانكه فرمود: «یحبه الله و یحبه الرسول» ندانیم أهل سنت چرا باید بر صحت خبری تصدیق نمایند كه برای اثبات فضیلت منظور خودشان ضرر برساند؟! «فلهم قلوب لا یفقهون بها».

بالجمله دیگری از ارباب حدیث گفت: علی علیه السلام فرمود گاهی كه بر فراز منبر بود: «خیر هذه الامة بعد نبیها أبوبكر و عمر» بهترین این امت بعد از پیغمبرشان



[ صفحه 36]



أبوبكر و عمر بودند، مأمون در جواب گفت: این نیز محال است، زیرا كه اگر پیغمبر صلی الله علیه و آله می دانست كه ایشان از امت افضل هستند یكدفعه عمرو بن العاص و یك مرة اسامة بن زید را بر ایشان والی و حكمران نمی ساخت.

و از جمله چیزهائی كه این روایت را تكذیب می نماید این است كه علی علیه السلام فرمود: «قبض النبی صلی الله علیه و آله و أنا أولی به مجلسه منی بقمیصی ولكنی اشفقت أن یرجع الناس كفارا» رسول خدای وفات كرد و حال اینكه من به نشستن در محل جلوس او شایسته تر از خودم به پیرهن تنم بودم لكن می ترسیدم كه مردمان به حالت كفر خود بازگردند.

یعنی بلافاصله خلیفه رسول خدای هستم لكن اگر می خواستم بر مسند خلافت ظاهری استقرار گیرم با آن حالت نفاق و بغض و حسد مردمان و تفتین و فساد و تحریك دیگران كار به جنگ و جوش و خونریزی و خروش می كشید و چون بدایت اسلام و طغیان مخالفان و نفاق مسلمانان بود اسباب ارتداد مردمان می شد از این روی حكمت و تقاضای زمان موجب صبر و سكون گردید نه اینكه فضل و فزونی و مفاخر یا عظمت دیگران مانع و به چیزی شمرده آید.

و قول دیگر أمیرالمؤمنین علیه السلام: «انی یكونان خیرا منی و قد عبدت الله عزوجل قبلهما و عبدته بعدهما» در چه وقت و چه حال أبوبكر و عمر از من بهتر بوده و هستند با اینكه خداوند عزوجل را قبل از ایشان و بعد از ایشان عبادت كرده ام.

راقم حروف گوید: در آن كلام معجز نظام أمیرالمؤمنین علی علیه السلام كه در وفات رسول خدای نشستن بجای آن حضرت و اظهار شئونات و تكالیف خلافت و تربیت و نظام كار امت و پیوستن به این امر شایسته تر از پیرهن تن من به من بود معانی متعدده دارد: یكی اینكه هیچكس این أولویت را ندارد، دیگر اینكه هیچكس این اتحاد را با پیغمبر ندارد، دیگر اینكه هیچكس حفظ شریعت و أحكام خدا و عترت پیغمبر و سنت او را چنانكه خدای و پیغمبرش می خواهند غیر از من نتواند، دیگر اینكه هیچكس حق این جلوس و فاصله میان من و پیغمبر را در كار خلافت ندارد.



[ صفحه 37]



دیگر اینكه هیچكس را خدای و پیغمبر او این مقام و منزلت عطا نفرموده اند كه دارای این رتبت تواند بود و اگر اقدامی نمایند غاصب و ظالم خواهند بود چنانكه در صدر خطبه ی شقشقیه می فرماید: «اما والله لقد تقمصها ابن أبی قحافة و انه لیعلم أن محلی منها محل القطب من الرحا ینحدر عنی السیل و لا یرقی الی الطیر».

بدانید سوگند با خدای، پسر أبوقحافه پوشید خلافت را چون پوشیدن پیراهن یعنی أبوبكر ردای خلافت را به منزله ی قمیص در بر خود كرد و حال آنكه می دانست كه محل و مكانت من در كار خلافت و بایستگی و لزوم با آن چون محل قطب است از سنگ آسیا كه آسیا را بدون آن میخ و میل گردش نتواند بود، و همانطور كه قطب اسباب نظام و مدار آسیا می باشد من نیز نظام و مدار خلافت هستم.

سیل علوم و حكم از من فرود می آید یعنی من كوهی عظیم و عالی و منیع و معدن علوم ربانی و رسوم سبحانی و اسرار صمدانی هستم و همانطور كه از جبال عظیمه عالیه سیلهای عظیم و عمیم فرود می آید و زمین را در می سپارد همینطور بحار علوم كثیره و حكم وافره و تدابیر وافیه و تصرفات كافیه از من انحدار می گیرد و مخلوق را مستفیض می گرداند، و این علو رتبت و سمو فیضان علوم و حكمت من به آن رتبت و افاضت است كه جنس پرنده را هر چند بلند پرواز باشد با ذیال كمالات بی انتهای من نتواند رسید.

كنایت از اینكه دیگران با آن جهالت و غوایت چگونه توانند به من همانند و هم سنگ و هم آهنگ گردید، و این خطبه مباركه آن حضرت كه معروف بتقمصیه و شقشقیه است از خطب فصیحه بلیغه بدیعه عجیبه رشیقه أمیرالمؤمنین علیه السلام است كه متضمن شكایات آن حضرت و تظلم در امر خلافت و امامت است.

معلوم باد كه أهل سنت منكر این خطبه یا هر خطبه دیگر آن حضرت هستند كه متضمن شكایت باشد و می گویند كه شكایت در امر خلافت از أمیرالمؤمنین علیه السلام هرگز صادر نشده است، و پاره از ایشان این خطبه را به سید رضی الدین رضی الله



[ صفحه 38]



تعالی عنه نسبت داده اند.

و این سخن سخت عجیب و بر أعلی درجه تعصب و عناد دلیل است، زیرا مناقشه ی كه در باب امر خلافت در میان اصحاب بود معلوم الضرورة است و از جمله بدیهیات است و از آن ثابت تر و مشهورتر است كه جای انكار داشته باشد و گوشزد تمام خلق جهان نسلا بعد نسل شده است، و تخلف بنی هاشم و أمیرالمؤمنین از بیعت با دیگران امری است ظاهر و واضح، و اگر شكایت آن حضرت گوشزد احدی هم نشده باشد جای تردید ندارد با اینكه این شكایت به حد تواتر رسیده است و علمای اعلام گفته اند كه: این خطبه پیش از تولد سید رضی بوده است پس چگونه از وی تواند صادر شد.

ابن میثم می گوید: این خطبه را به خط وزیر ابن فرات دیدم كه زیاده از شصت سال قبل از موعد سید رضی نوشته بود، و این خطبه را از این روی شقشقیه خواندند كه به زبان مبارك آن حضرت در پایان این خطبه جاری شده است: «هذه شقشقة هدرت ثم قرت» و متقمصة از آن جهت گویند كه در صدر این خطبه فرمود: «لقد تقمصها» و نیز نوشته اند: گاهی كه آن حضرت مشغول قراءت این خطبه بود سخنی در میان آوردند كه قطع سخن فرمود بعد از آن ابن عباس دنباله خطبه را مستدعی شد فرمود: «شقشقة هدرت ثم قرت» و ابن عباس سوگند می خورد كه بر هیچ كلامی این چند افسوس ندارم كه بر عدم اتمام این خطبه بلیغه افسوس می خورم و در تمام عمر بر این افسوس باقی بود.

شقشقه شتر بكسر شین معجمه به معنی ریه ی شتر است كه به وقت بانگ بر آوردن و حال مستی و هیجان شتر از دهان بیرون آورده بعد از آن به حال خود قرار بگیرد.

و در ذیل همین خطبه بلیغه می فرماید: «فیا عجبا بینا هو یستقیلها فی حیاته اذ عقدها لاخر بعد وفاته» ای عجب در همان حال كه أبوبكر در زمان زندگانی خود عقد خلافت را در طلب فسخ برآمد و قدرت حمل آن ثقل را نداشت و گفت: «أقیلونی فلست بخیركم و علی فیكم» دست از من بدارید و مرا به خلیفتی بر ندارید



[ صفحه 39]



كه من از شما بهتر نیستم و حال اینكه علی علیه السلام با آن فضایل و شایستگی در میان شما است، و دیگران از برای اینكه از وی به علی علیه السلام باز نگردد و خودشان بی بهره نشوند أبوبكر را از این استقاله مانع شدند.

معذلك أبوبكر منصب خلافت را برای دیگری بعد از مرگ خودش مشخص گردانید، و چون كسی ملاحظه این دو حال متباین را نماید تعجب خواهد كرد!.

و در ذیل این خطبه می فرماید: «حتی اذا مضی لسبیله جعلها فی جماعة زعم أنی أحدهم» و روزگاری برخلافت عمر بر گذاشت تا عمر به راه خود درگذشت و امر خلافت را در میان جماعتی باز گذاشت كه چنان انگاشت تا مگر من یكی از ایشانم در رتبه و مساوی ایشانم در محل و مرتبه كه مقصود أهل شوری هستند یا خواست چنان بنماید به مردمان كه مرا قرب و منزلتی علی حده و علاوه بر معاصران نیست و در شمار یكی از ایشان بیش نیستم.

«فیالله و للشوری متی اعترض الریب فی مع الأول منهم حتی صرت اقرن الی هذه النظایر» بار خدایا به فریاد من برس و این مشورت را بنگر، مقصود این است كه چون عمر را آن طعنه برسید و زمان مرگش پیش آمد كار خلافت را در میان شش تن نهاد و یكی از آن شش تن علی علیه السلام بود.

آنگاه آن حضرت از این حال و این روزگار تعجب می كند و می فرماید: كدام وقت مردمان را در حق من و فضیلت من بر أبوبكر شك و ریب بود كه حالا باید به تدبیر و ترتیبی كه داده اند قرین سعد بن أبی وقاص و عبدالرحمن بن عوف و امثال ایشان باشم.

بالجمله ابن ابی الحدید می گوید: در این فصل یعنی در این قدر از این خطبه شقشقیه از «اما والله لقد تقمصها» تا «اری تراثی نهبا» از باب بدیع در علم بیان ده لفظ است و همه را یاد می كند، و در مقامی دیگر كه فرموده است: «الی أن قام ثالث القوم نافجا حضنیه بین نثیله و معتلفه» كه مراد به ثالث عثمان بن عفان است می گوید: هیچ ذمی به این گیرندگی و گزندگی نیامده، و از این شعر حطیئه كه



[ صفحه 40]



گفته اند از تمام اشعار عرب در هجوا بلغ است شدیدتر است.



دع المكارم لا ترحل لبغیتها

و اقعد فانك أنت الطاعم لكاسی



و ادیبی مانند ابن أبی الحدید كه أهل زبان و افصح و ابلغ و أفضل اهل زمان است در شرح این خطبه مباركه این گونه تمجید می نماید، و مانند ابن عباس فصیحی بی نظیر و عالمی ممتاز آن گونه بر عدم اتمام آن افسوس می خورد كه خود در پای منبر أمیرالمؤمنین علیه السلام حاضر و مستمع بوده است، پس از چه روی بایستی به سید رضی نسبت داد؟! و كلامی را كه تحت كلام خالق و فوق كلام مخلوق است از كمال عصبیت كه چون شدت یابد آدمی را احمق و ابله می گرداند از دیگران شمرد؟!

وانگهی مگر أمیرالمؤمنین علیه السلام كه از هر قطره ی بحار علومش هزاران سید رضی كامیاب می شوند، و خودش می فرماید: ما ملوك كلام هستیم و عروق سخن بدست ما اندر است، حاجتمند است كه دیگری ترتیب خطبه و تركیب كلماتی نماید و به آن حضرت منسوب دارد.

به علاوه سید رضی علیه الرضوان به آن مراتب علم و فضل و قدس و ورع و تقوی چگونه می شود خطبه ی از خود بپردازد و به أمیرالمؤمنین نسبت دهد و مرتكب گناهی بزرگ و كذب به خدا و رسول خدا و ولی خدا و وصی رسول خدا گردد و آن وقت سایر خطب نهج البلاغه را كه با آن زحمات جمع آوری كرده و چنین خدمتی به اسلام و عرفان و توحید و جد بزرگوارش نموده است دستخوش شك و ریب گرداند؟! و همان كلمه «شقشقة هدرت» در چنان موقع سرمشق تمام خطبای بلاغت و فصحای روزگار است.

بالجمله دیگری از أهل حدیث گفت: أبوبكر بعد از خلیفتی در سرای را بر خود بربست كه از من طلب فسخ خلافت را نماید تا بدو گذارم، علی علیه السلام فرمود: رسول خدایت مقدم داشته است پس كیست كه تو را مؤخر بدارد، مأمون گفت: این سخن نیز از جانب خود شما یعنی از روایات و منقولات خود شما باطل است، زیرا كه می گوئید: علی علیه السلام به واسطه قعود از بیعت أبی بكر خانه نشین گردید



[ صفحه 41]



دیگران نیز همین گویند تا گاهی كه فاطمه علیهاالسلام وفات كرد و وصیت فرمود كه او را شب دفن نمایند تا این دو نفر بر جنازه ی آن حضرت حاضر نشوند.

و علت دیگر این است: اگر رسول خدای صلی الله علیه و آله می خواست أبوبكر خلیفه باشد پس چگونه برای أبوبكر جایز می گردید كه از دیگری خواستار شود كه اقاله نماید و خلافت را بدو گذارد و حال اینكه با جماعت انصار می گفت: من به خلافت یكی از این دو مرد أبوعبیده و عمر برای شما راضی هستم.

راقم حروف گوید: اگر حضرت فاطمه كه صدیقه كبری و دارای رتبت عصمت و طهارت است خلافت أبی بكر را از جانب خدا و رسول خدا می دانست چگونه وصیت می فرمود كه او را شب دفن نمایند تا شیخین بر جنازه اش حاضر نشوند و چگونه جایز بود كه آن حضرت از حضور خلیفه پیغمبر و تشییع و نماز بر آن حضرت امتناع فرماید؟! بلكه احتجاجاتی كه در امر خلیفتی و كار فدك فرمود جایز نبود و محاجه با خلیفه پدر بزرگوارش بیرون از مقام عصمت و شئونات آن حضرت و وصایت پیغمبر بود و چگونه با شوهرش علی علیه السلام این حیثیت نشستن در سرای و بردن خلافت را از دست او ناله و اظهار دلتنگی می فرمود و آن جواب را علی علیه السلام می داد؟!

و اگر این خلافت مقرون به صحت بود أمیرالمؤمنین علیه السلام با آن مقام فضایل و مناقب و قدس و زهد و ورع چگونه سالهای دراز در مقام مناقشت و مباینت می رفت و شكایت می فرمود و اندوه ناك می گشت، بلكه اگر صحیح می دانست معاونت و موافقت و تقویت خلیفه عصر بر وی و آل عبا واجب بود نه اینكه شب هنگام دست فاطمه و حسنین علیهم السلام را بگیرد و در اطراف خانه های مهاجر و انصار در طلب نصرت بگردد؟! و در این خبر كه جناب أبی بكر أبوعبیده را بر جناب عمر مقدم یاد كرده و او را والی دانسته بی تأمل نشاید بود.

محدث دیگر گفت: عمرو بن العاص در حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله عرض كرد:ای پیغمبر خدا! در میان مردمان از جماعت زنان كدام یك را محبوب تر داری؟ فرمود: عایشه، گفت: از جماعت مردان كدام را دوست تر داری؟ فرمود:



[ صفحه 42]



پدر عایشه.

مأمون گفت: این نیز باطل است از جانب خودشان، چه شما روایت می كنید كه مرغی كباب در حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله گذاشتند: «فقال: اللهم ائتنی بأحب خلقك الیك فكان علی علیه السلام» عرض كرد: خداوندا محبوب ترین خلق خودت را برای من بفرست و علی علیه السلام آن كس بود، پس كدام یك از روایت شما مقبول است.

راقم حروف گوید: حدیث طیر مشوی از أحادیث شریفه است كه عامه و خاصه بر آن اتفاق دارند، و چون ثابت شد كه علی علیه السلام را در پیشگاه الهی این مقام و رتبت است كه محبوب ترین خلق خدا در حضرت خدا می باشد البته همین مقام را در حضرت پیغمبر دارد و تا در وجودی در تمام صفات كمالیه جامعیتی مخصوص كه از تمام افراد ممتاز باشد نباشد این مقام را ادراك نمی كند، و از این است كه آن حضرت را ولی مطلق و ولی الله الأعظم خوانند، و در حدیث شریف می فرماید: علی خدا و رسول را دوست می دارد و خدا و رسول او را دوست می دارند.

و با این حال جای هیچگونه تردید نمی ماند كه وصی و ولی و خلیفه پیغمبر و پیشوای امت پیغمبر آن حضرت است، چه اگر جز این باشد تفضیل مفضول بر فاضل و ترجیح مرجوح بر راجح و متعلم بر عالم لازم آید، و این كار با عصمت و حكمت نسازد چه تمام این عناوین و زحمات برای حفظ دین و نظام عالم و تعیین و تكلیف و تقویم بنی آدم و تشیید مبانی ایمان و عرفان و ایقان است و اگر آن رعایات مرعی نگردد برخلاف آنچه مقصود است ظاهر خواهد شد و فعل حكیم را ایراد وارد می شود.

دیگری از أهل حدیث گفت كه: علی علیه السلام فرمود: هر كس مرا بر أبوبكر و عمر تفضیل دهد او را حدی زنم كه مفتری را باید.

مأمون در جواب گفت: چگونه می شود كه علی علیه السلام بفرماید: كسی را بتازیانه حد بزنم كه حد بر وی واجب نباشد؟! اگر چنین باشد در حدود خدای تعالی تعدی نموده و بر خلافت امر خدا عمل كرده است! و حال آنكه تفضیل دادن علی را بر دو كسی كه او را بر آن دو تن تفضیل است افترا نیست، و حال اینكه شما خودتان از امام خودتان



[ صفحه 43]



أبوبكر روایت می كنید كه گفت: من والی امور شما شدم و از شما بهتر نیستم.

هم اكنون باز گوئید: كدام یك از این دو مرد نزد شما صادق تر هستند أبوبكر در نفس خودش یعنی شهادتی كه بر نفس خود داده كه از شما بهتر نیستم، یا علی در حق أبی بكر با اینكه حدیث أبی بكر نقض حدیث متناقض است و أبوبكر ناچار است از اینكه در این قول خود صادق باشد یا كاذب، اگر صادق باشد پس از كجا این حال را بدانست آیا به واسطه وحی بود همانا وحی منقطع شده بود، یا به نظر و فكر بود در این امر متحیر است، و اگر صادق نبود و به كذب سخن كرد پس از جمله محالات است كه متولی امور مسلمانان و قائم بأحكام و حدود مسلمانان كسی باشد كه دروغگو و كذاب باشد!.

دیگری از أهل حدیث گفت كه: در خبر وارد است كه پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: أبوبكر و عمر دو سید پیران أهل بهشت هستند.

مأمون در جواب گفت: این حدیث محال است، زیرا كه در بهشت شخص پیر نیست، و روایت شده است كه اشجعیه زنی پیر بود و در خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله میگذرانید، آن حضرت روزی فرمود: زن پیر داخل بهشت نمی شود، اشجعیه بگریست، رسول خدای فرمود: خداوند عزوجل می فرماید: «انا أنشاناهن انشاء فجعلناهن أبكارا عربا أترابا» همانا ایجاد كنیم ایجاد كردنی زنان دنیا را پس بگردانیم ایشان را دختران دوشیزه و همه مطبوع و شیرین سخن و به جمله سی و سه ساله و شوهرهای ایشان نیز به همین سن باشند.

پس اگر شما را گمان بر آن می رود كه أبوبكر چون درون بهشت شود جوان می گردد، خودتان می گوئید و روایت می كنید كه پیغمبر فرمود: حسن و حسین دو سید جوانان اهل بهشت هستند از أولین و آخرین و پدر آنها بهتر از آنها.

مقصود مأمون این است كه: اگر حدیث نخست را عنوان نمائید كه محال است و پیر در بهشت نیست كه ایشان سید پیران باشند و این را منقبتی نمی توان شمرد و اگر به روایتی كه خود شما نیز بر آن اتفاق دارید كه حسنین سید جوانان



[ صفحه 44]



بهشت هستند و پدر ایشان علی علیه السلام از ایشان بهتر است أبوبكر و عمر در تحت سیادت حسنین خواهند بود و پدر ایشان هم سید حسنین است، و در این صورت علی سید دو سید ایشان و آقای دو آقای این دو نفر خواهد بود، زیرا كه پیغمبر فرمود: از أولین و آخرین و هیچكس را مستثنی نگردانید حتی أنبیاء و أولیای سلف را، زیرا كه ایشان نیز به موجب حكم عام جوان و در تحت سیادت ایشان خواهند بود.

دیگری از اصحاب حدیث گفت: از پیغمبر رسیده است كه فرمود: اگر من در میان شما مبعوث نمی شدم هر آینه عمر مبعوث می شد، مأمون گفت: این محال است، زیرا كه خداوند می فرماید: «انا أوحینا الیك كما أوحینا الی نوح و النبیین من بعده» ما به سوی تو وحی فرستادیم چنانكه به سوی نوح و پیغمبران بعد از او وحی فرستادیم، و می فرماید: «و اذ أخذنا من النبیین میثاقهم و منك و من نوح و ابراهیم و موسی و عیسی بن مریم» بیاد بیاور ای محمد وقتی را كه أخذ كردیم از پیغمبران عهد و میثاق ایشان را و از تو و از نوح و ابراهیم و موسی و عیسی بن مریم از برای پیغمبری.

مأمون گفت: آیا جایز است كه به نبوت مبعوث شود كسی كه از وی پیمان به پیغمبری گرفته نشده است؟! و آیا جایز است كه مؤخر شود كسی كه از وی پیمان پیغمبری گرفته شده است، یعنی اگر ممكن بود عمر پیغمبر شود از چه روی از وی پیمان گرفته نشد و اگر پیمان گرفته شد چرا پیغمبر نشد، لاجرم درباره عمر امكان پیغمبری متصور نیست و متمم آیه شریفه این است: «و أخذنا منهم میثا غلیظا».

در تفسیر آیه شریفه می نویسند: یاد كن ای محمد چون فرا گرفتیم از جمیع پیغمبران پیمان ایشان را بر اینكه هر یك از ایشان بشارت دهند بر پیغمبری كه بعد از ایشان خواهد بود و بر اینكه تبلیغ رسالت نمایند و به عبادت او دعوت كنند و یكدیگر را تصدیق كنند و امت را نصیحت فرمایند، و این میثاق را در روز الست فرا گرفتند از پیغمبران گذشته و از تو كه محمدی و از نوح نجی و ابراهیم خلیل و موسی كلیم و عیسی پسر مریم كه روح الله است.



[ صفحه 45]



تخصیص نام بردن این پیغمبران عظام بعد از تعمیم برای آن است كه اولواالعزم بودند و از مشاهیر ارباب شرایع و كتب و تقدیم پیغمبر ما بر ایشان از حیثیت تعظیم و تكریم آن حضرت است.

و در این آیه شریفه: «شرع لكم من الدین ما وصی به نوحا والذی أوحینا الیك» تقدیم نوح علیه السلام بر آن حضرت و تقدیم آن حضرت بر غیر نوح به علت آنست كه مورد این آیه بر طریقه ایست كه برخلاف طریقه ی آیه ی مذكوره است، زیرا كه خداوند تعالی ایراد این آیه را برای وصف دین اسلام اصالة و استقامة فرمود، پس گویا فرموده است: «شرع لكم الدین الأصیل الذی بعث علیهم نوح فی العهد القدیم و بعث علیه محمد خاتم الأنبیاء فی العهد الحدیث و بعث علیه من توسط بینهما من الأنبیاء المشاهیر».

بالجمله می فرماید: و فرا گرفتیم از این پیغمبران پیمانی محكم و استوار و عظیم الشأن كه با أیمان مغلظه مؤكد بود بر وفا نمودن به آنچه حق تعالی با ایشان تحمیل كرده بود از اثقال نبوت و دعوت و غیر آن از اقسام عبادت.

راقم حروف گوید: اگر چه در معانی آیات قرآنی تفسیر به رأی حرام و موجب عذاب و عقاب است، أما اگر كسی را مطلبی را از روی مدركات شخصیه نظریه و فكریه خود نمودار آید و بر سبیل حكایت مذكور دارد و محل تصدیق یا تكذیب نداند انشاءالله تعالی مسؤل و مؤاخذ نیست.

در نظر قاصر و اندیشه ی فاتر این بنده حقیر قلیل البضاعة كثیر الزلل چنان می آید كه از آنجا كه فرموده اند: پاره مقامات عالیه مثل نبوت و امامت و ولایت چنانكه خدای فرماید: «هنالك الولایة» از امور كسبیه نیست بلكه از مواهب الهیه و مقدرات سبحانیه است كه چون بنده را مستعد و لایق این مقام دانست برحسب تقاضای حكمت كامله عطا می فرماید تا به تكالیف خود رفتار نماید.

و چنانكه در اینجا اشارت رفت و بارها در طی این كتب عدیده مشروحا نگاشته ایم دین مرضی الهی همان دین اسلام است كه در هر زمانی به موجب تقاضای



[ صفحه 46]



زمان یك شعبه از آن را پیغمبری اولواالعزم ابلاغ كرده، و صاحب معنوی این دین مبین كه از اول خلقت و روز الست ضامن و كفیل و مأمور به ابلاغ كلیه آن و ختم نبوت به ظهور خاتمیت دستور او است، حضرت محمد مصطفی خاتم الأنبیاء صلوات الله و سلامه علیه و آله و علیهم است اگر چه برحسب زمان ظهور از سایر أنبیاء مؤخر است اما از حیث نبوت و موجودیت و نخست صادریت و عقل كل بودن بر جمله ما سوی من جمع الوجوه مقدم است، و تا این مقام تقدم فطری ازلی و محبوبیت در حضرت الهی كه جهات كثیره در آن است نباشد سید الأنبیاء و خاتم الأنبیاء چگونه خواهد بود.

بلكه ولی مطلق این پیغمبر صلی الله علیه و آله علی علیه السلام بر تمامت ایشان تقدم دارد، چه فرمود: «أنا أصغر من ربی بسنتین» یعنی چون در میان خدا و رسول او محمد مصطفی هیچ موجودی كه بر آن اطلاق وجود شاید فاصله و واسطه نیست چنان است كه یكسال از خدا أصغر باشد یعنی أول خداوند است كه خالق او است و او را بر تمام مخلوق مقدم در خلقت داشته، و بعد از محمد مصطفی من كه علی مرتضی و ولی مطلق هستم بر همه تقدم دارم و هیچ موجودی بعد از پیغمبر بر من مقدم و در میان من و پیغمبر فاصله و واسطه نیست.

از این است كه رسول خدای می فرماید: «كنت نبیا و آدم بین الماء و الطین» من آن روز بودم كه حوا نبود تا به دیگر أنبیاء چه رسد، چه در آنجا كه خدای فرمود: «ان الدین عندالله الاسلام».

پس معلوم می شود «ان النبی عند الاسلام صاحب الاسلام» و حكایت جبرئیل و تعلیم از علی علیه السلام و آن ستاره و امثال آن حكایت می كند كه این دو نور واحد را نمی توان زمانی برای وجود ایشان و نبوت و ولایت ایشان مقرر داشت چنانكه در حدیث سابق كه مذكور شد كه هر كس خواهد نظر به آدم علیه السلام - تا آخر حدیث - نماید به علی علیه السلام بنگرد، همین معنی تقدم را می رساند و با این حال چگونه می توان حدیث مسطور را «لو لم ابعث فیكم - الی آخر» را محل توجه و اعتبار شمرد.



[ صفحه 47]



و اگر فی الحقیقه این خبر مقرون بصدق باشد پس در حق دیگری كه مستعد و لایق نبوت بوده و به واسطه دیگری كه مبعوث شده است از این مقام نبیل محروم مانده است ظلم شده است، و اگر چنین خبر ممكن بود بر لسان مبارك پیغمبر بگذرد چگونه در حق علی علیه السلام با آن تفاصیل مذكور نمی شد و چگونه علی علیه السلام را از این رتبه ساقط و به رتبه ولایت كه فرودتر از مقام نبوت خاصه است هبوط می دادند كه آن حضرت را با آن مراتب عالیه محروم و مظلوم می داشتند.

بالجمله دیگری از أهل حدیث گفت كه: روز عرفه پیغمبر صلی الله علیه و آله نظر به عمر فرمود پس تبسم نمود و گفت: خداوند تعالی مباهات می جوید به عبادت عموم خلق و به عبادت عمر خاصه.

مأمون گفت: این نیز محال است، زیرا كه خداوند تعالی به عمر مباهات نمی كند و پیغمبر صلی الله علیه و آله را فرو گذارد و در حق عمر مخصوصا مباهات فرماید و پیغمبر را در مباهات كردن با سایر مخلوق شریك فرماید و به عموم آنها مباهات نماید.

و این روایت عجیب تر از آن روایت شما نیست كه می گوئید: پیغمبر فرمود: وارد بهشت شدم آواز نعلینی شنیدم چون نظر كردم دیدم بلال غلام أبی بكر بود كه قبل از من به بهشت رفته بود، و سخن شیعه غیر از این نیست كه می گویند: علی بهتر است از أبوبكر، و شما می گوئید: غلام أبی بكر بهتر است از رسول خدای صلی الله علیه و آله زیرا كه هر كسی سابق باشد بر مسبوق افضل است، و چون به قول شما بلال قبل از پیغمبر داخل بهشت شده است از پیغمبر افضل خواهد بود!!

و نیز روایت می كنید كه شیطان از دیدار عمر فرار می كرد، ولكن در آن زمان كه حضرت ختمی مرتبت سوره ی مباركه والنجم را تلاوت می فرمود چون به این آیه شریفه رسید: «أفرأیتم اللات و العزی و مناة الثالثة الاخری» شیطان بر زبان مبارك آن حضرت جاری كرد كه بگوید: «و انهن الغرانیق العلی» یعنی و این بتان شفیعان بلند مرتبه هستند كه مخلوق را به خدا نزدیك كنند و ایشان را شفاعت نمایند و شفاعت از ایشان امید داشته می شود، پس بنابر زعم شیطان از عمر



[ صفحه 48]



فرار می كرد اما كفر به زبان پیغمبر جاری می ساخت؟!.

راقم حروف گوید: چنانكه در اخبار وارد است شیطان با اغلب پیغمبران مثل حضرت یحی و عیسی علیهم السلام ظاهر می شد و در میان ایشان پاره كلمات می گذشت و امیدواری به شفاعت رسول خدا صلی الله علیه و آله دارد، علی علیه السلام با او كشتی و ابلیس را بر زمین زد و از فرار شیطان از ایشان سخن نكرده اند، ممكن است جناب عمر چون درشت خوی و غلیظ القلب و شدید الخصومه و مهیب بوده است شیطان را از دیدار هیبت آثار آن جناب فرار روی می داده است!!.

دیگری از أصحاب حدیث گفت: پیغمبر فرمود: اگر عذاب نازل می شد جز عمر بن خطاب نجات نمی یافت.

مأمون گفت: این خلاف صریح كتاب است، زیرا كه خداوند با پیغمبر خود می فرماید: «و ما كان الله لیعذبهم و أنت فیهم» خدا عذاب نمی كند این امت را و حال اینكه تو در میان ایشان باشی، پس شما عمر را مثل رسول خدا قرار می دهید!.

راقم حروف گوید: اگر جمله خلق را عذاب فرو می گیرد جز عمر را پس در حق جناب شیخ الخلفاء أبوبكر با آن كبر سن و ضعف بنیه و تقدم بر جناب عمر بن خطاب چه تدبیر باید كرد تا اسباب نجات او نیز فراهم شود، و جناب عثمان نیز كه با ایشان معاصر بودند در حق ایشان چه اسباب نجاتی فراهم خواهد شد؟!

دیگری از أهل حدیث گفت: پیغمبر صلی الله علیه و آله در حق عمر در میان ده نفر گواهی داد به بهشت یعنی در حق ده تن كه یكی از آنها عمر است و ایشان را عشره ی مبشره گویند گواهی داد كه داخل بهشت می شوند.

مأمون گفت: اگر چنین است كه شما می پندارید عمر با حذیفه نمی گفت: تو را به خدای سوگند می دهم آیا من از منافقین هستم؟ پس اگر رسول خدای با عمر فرموده بود: تو از اهل بهشتی، و عمر به فرمایش آن حضرت و نوید پیغمبر تصدیق نكرده است تا گاهی كه حذیفه او را تزكیه نموده و گفته است: از منافقین نیستی و از



[ صفحه 49]



أهل بهشتی البته تصدیق قول حذیفه را كرده است و فرمایش رسول خدا را تصدیق نكرده است! پس عمر از دین اسلام بیرون بوده است، چه تصدیق پیغمبر را نكرده است و اگر پیغمبر را تصدیق كرده است پس این سؤال از حذیفه چیست و این دو خبر متناقض یكدیگراند.

دیگری از اصحاب حدیث گفت: پیغمبر فرمود كه: مرا در یك كپه ترازو و امتم را در كپه دیگر نهادند من بر جمیع امت ترجیح یافتم و سنگین تر آمدم پس از آن أبوبكر را در مكان من گذاشتند او بر جمیع امت ثقیل افتاد، پس از آن عمر را گذاشتند عمر بر تمامت امت ثقیل و سنگین آمد، و از آن پس ترازو را برداشتند. مأمون گفت: این حدیث محال است، زیرا كه خالی از آن نیست كه سنگینی این دو نفر یا از جسم آنها بود یا از اعمال آنها، اگر از حیثیت ثقل جسم آنها بود همانا بر هیچ صاحب روحی پوشیده نیست كه محال است جسم این دو تن سنگین تر باشد از اجسام تمام امت! و اگر از حیثیت اعمال و افعال آنها بود كه هنوز جمله امت نیامده و اعمالی ظاهر نساخته بودند چگونه به عملی كه نكرده بودند سنگین آمدند؟!

راقم حروف گوید: بیشتر اضطراب احوال رؤساء از حمقای أصحاب است كه مثلا شنیده اند كه در خبر وارد است: اگر عبادت علی بن أبی طالب علیه السلام را در یك كفه ترازو بگذارند و عبادت ثقلین را در كفه دیگر، هر آینه عبادت آن حضرت ترجیح می یابد، و آن وقت در حق جناب شیخین كملین چیزی مذكور می دارند كه از شأن و مقام ایشان می كاهند، زیرا كه عمل عبادت از امور معنویه روحانیه است نه جسمانیه آن هم موهومه.

بالجمله مأمون گفت: مرا خبر دهید: به چه چیز مردم از یكدیگر فضیلت پیدا می كنند؟ یكی از آنان گفت به أعمال صالحه و شایسته، مأمون گفت: با من باز گوئید از حال كسی كه در زمان رسول خدای بر صاحب خود فضیلت داشته باشد



[ صفحه 50]



و از آن پس آن كس كه در آن عهد مفضول بود پس از وفات پیغمبر صلی الله علیه و آله بیش از آن كس كه در عهد پیغمبر فاضل بود عمل نماید آیا می توان او را به آن فاضل ملحق داشت و هر دو را در یك مرتبه انگاشت.

اگر بگوئید: آری می توان هر دو را به یك میزان شمرد، همانا من مردمی را در این عصر خودمان می شناسم كه اعمال صالحه او در جهاد و حج و صوم و صلاة و صدقه پرداختن از یكی از صحابه فزون تر و افضل بوده است، گفتند: براستی می فرمائی فاضل دهر ما با فاضل عصر پیغمبر یكسان و یكسر نیست.

مأمون گفت: چون چنین است پس خوب نظر كنید و در اخباری كه پیشوایان خودتان كه مسائل دینیه خودتان را از ایشان أخذ می كنید و محل وثوق و اطمینان شما هستند در فضایل علی علیه السلام روایت می نمایند و ضبط و ثبت نموده اند، و این اخبار فضایل آن حضرت را با آن أخباری كه در فضایل تمام آن ده تنی كه برای ایشان به جنت شهادت می دهند قیاس كنید و بسنجید.

پس اگر تمام أخباری كه در فضایل این عشره ی مبشره بالجنة روایت می كنید جزئی از اجزای كثیره فضایل علی علیه السلام بر آمد پس سخن شما است، و اگر علی التحقیق أخباری كه در فضایل علی علیه السلام روایت می نمایند بیشتر از تمامت أخباری كه در فضل آن ده تن مذكور می دارند باشد پس از پیشوایان و موثقین خودتان آنچه را روایت می نمایند فرا گیرید و از آن نگذرید.

مقصود مأمون این است كه ما و شما هیچكدام در عصر پیغمبر و علی و أبوبكر و عمر و عشره مبشره حاضر نبوده ایم تا به علم و معلومات خودمان فاضل را از مفضول باز دانیم، پس نظریات ما به آن أخباری است كه از علما و پیشوایان و موثقین خودمان كه مسائل دینیه و فتاوی شرعیه خود را از آنها می طلبیم می جوئیم و با علی و سایرین سابقه خصومتی و عداوتی شخصا نداریم بلكه نظر ما بأمر رسول خدا و ترجیح و تفضیل و نصب و عزل و تصدیق و تكذیب و تصویب او است كه همه از جانب خداوند تعالی است و این منوط بأخبار وارده از آن حضرت است و هم به آثار و علامات و صفات و خصالی



[ صفحه 51]



است كه دلالت بر افضلیت و خلافت و وصایت دارد.

اكنون باید این جمله را با هم مقایسه كرد و عمل قرابت و مصاهرت و سبقت علی علیه السلام را نیز كنار گذاشت تا بهیچ وجه تصدیقی از روی غرض نباشد آن وقت فاضل را بر مفضول ترجیح داد و كار بعكس نكرد تا مطعون و مردود گردید، و چون از روی این پیشنهاد پیش آمدند و غرض و دوستی و دشمنی شخصی را كنار گذاشتند و در میانه خدای را دیدند و رضای او و رضای رسول او و صلاح امر معاش و معاد امت را تا قیامت به نظر در آوردند و بر شخصی و امری تصدیق كردند البته خداوند تعالی ایشان را به راه مستقیم و طریق قویم و نجات دارین و ثواب نشأتین و هدایت ابدی و توفیق سرمدی راه نما می شود.

بالجمله چون سخن مأمون به آن مقام رسید حاضران به جمله سرها بزیر افكنده زبان از سخن بربستند، مأمون چون این سكون و سكوت را نگران شد گفت: چیست شما را كه خاموش ماندید؟ گفتند: سخن ما به انتها رسید، یعنی دلیل و حجتی برای ما باقی نمانده است تا به آن استدلال نمائیم.